ادامه دلنویس ابان

ادما .خیلی از ادما برای فرار از احساس عداب وجدانشون, فرار از حس شکستشون یا هر اخساس بد دگ ای دست به دامن شرایط میشن
.یا به تجربه های غمگین قبلیشون سرک میکشن.اینجوری هم راحت تر غمشونو به دیگران بیان میکنن هم خودشونو قانع
 .منم اینچوری ام.برای فرار از اخساس شکستم هی سرک میکشم به عشقی که چیزی جز درد نداشت واسم
.تا با یاد اوریش درد بکشم تا به خدا راحت تر گله کنم تا یکی رو به جز خودم پیدا کنم که سرش همه کاسه کوسه هارو بشکونم.
ولی راه خیلی خطرناکی انتخاب کردم چون با یاد اوری تو شاید باز هم تویه فراموش شده برام زنده شی.
اونوقت باز من میمیزم.باز محو میشم

۱۸:۰۷

دلنویس ابان

یه وقتایی نوار گذشته رو از نو پلی میکتی.توی یه لخظه به حال و هوای گذشتت قکر میکنی.یه اون به عشقی که سعی کردی فراموشش کنی.
به تمام تلاشاایی که کردی تا از اسارتش خلاص شی فکر میکنی هی فکر میکنی هی بیشتر و بیشتر غرق میشی.تو احساساتت فرو میری.
یادت میاری اون ثانیه های یخزده رو که توی بغلش گم شدی.اون گرمایی که موقع گرفتن دستت بهت زندگی داد.به اون چشمای قهوهایی وقتی نگات میکنن.
اه.چشماش.چشماش.دوتا گلوله ی محصور توی حصار مزه های بلند و سیاه. چشایی که عمق عشق رو توی تمام ثانیه ها میشد دید.
اه ازون چشمای  برق افتاده که وقتی تو بغلش داشتم های های گریه میکردم به چشمای من دوخته شد و همراه من تر   


                   ولی


 .اااااااااماااااااااان 

امااااااااااااان از عشق یکطرقه.عشق محال عشقی که مجنونش خبر از لیلی نداره..


۱۸:۰۳

حال نویس1

19 سالگیمو که به یاد میارم میبینم خییلییییی پر از چالش بود و هست.درسته که هنوز نصفش گذشته ولی خیلییی متفاوت بود.

هنوز یه ماه نگدشته بود که تو اومدی و شدی همه دنیام.تویی که حتی منو ندیده بودی حتی از حضور من خبر نداشتی.

درسته.من وارد یه اقیانوس نا شناخته شدم.احساسای خیلیییییییی غریبه ای رو تجربه کردم.حس های قشنگ ولی وحشت ناک...

با غرق شدن توی رویا ی تو حس ذلت و تحقیر توی من بیشتر میشد.روز به روز من بیشتر درگیر تو میشدم بیشتر توی رویای تو فرومیرقتم و از یه ور دگ عقل سلیمم بیشتر بیدار میشد.بیشتر بهم تلنگر میزد.رسیدن به تو,من و تو شدن,ازون اتقاقایی بود که کاملا از اراده ی من خارج بود و فقط قسمت میتونست قدمی براش برداره.

من نباید تورو ادامه میدادم چون به جنون مطلق میرسیدم.شاهد ماجرا مبینا(رفیق گرمابه گلستانم)است.فقط اون و خدای بالاسرم خبرداشتن.اون ذره ذره دیونگی منو دید.

از یه جا گفتم بسه.بسههههههه.قکر کردن بسه.عشق بسه.از اول بهمن 96 بیرونت کردم.از قلبم از فکرم ولی خدا میدونه که تا همین چند وقت پیش هی بهم سر میزدی.حیلی سخت بود. فقط خدا کمک کرد.


الانم که دارم برای کنکور 8 ام اماده میشم.یکمی چندروزه بد خوندم ولی امید دارم.خیلییییییییی.


۱۸:۵۶

ابان نویس

ابان دخت

سلاممممم.
من ابان دخت هستم.اینجا یکی از اون فضا هایت که میخوام نظرمو دلنوشته هامو زندگیمو به اشتراک بذارم.
انشاالله تابسنون ادرس کانال و اینستاگرم هم میذارم.
ممنون میشم نظر بذارید و منو از حضور خودتون مطلع کنید
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan