19 سالگیمو که به یاد میارم میبینم خییلییییی پر از چالش بود و هست.درسته که هنوز نصفش گذشته ولی خیلییی متفاوت بود.
هنوز یه ماه نگدشته بود که تو اومدی و شدی همه دنیام.تویی که حتی منو ندیده بودی حتی از حضور من خبر نداشتی.
درسته.من وارد یه اقیانوس نا شناخته شدم.احساسای خیلیییییییی غریبه ای رو تجربه کردم.حس های قشنگ ولی وحشت ناک...
با غرق شدن توی رویا ی تو حس ذلت و تحقیر توی من بیشتر میشد.روز به روز من بیشتر درگیر تو میشدم بیشتر توی رویای تو فرومیرقتم و از یه ور دگ عقل سلیمم بیشتر بیدار میشد.بیشتر بهم تلنگر میزد.رسیدن به تو,من و تو شدن,ازون اتقاقایی بود که کاملا از اراده ی من خارج بود و فقط قسمت میتونست قدمی براش برداره.
من نباید تورو ادامه میدادم چون به جنون مطلق میرسیدم.شاهد ماجرا مبینا(رفیق گرمابه گلستانم)است.فقط اون و خدای بالاسرم خبرداشتن.اون ذره ذره دیونگی منو دید.
از یه جا گفتم بسه.بسههههههه.قکر کردن بسه.عشق بسه.از اول بهمن 96 بیرونت کردم.از قلبم از فکرم ولی خدا میدونه که تا همین چند وقت پیش هی بهم سر میزدی.حیلی سخت بود. فقط خدا کمک کرد.
الانم که دارم برای کنکور 8 ام اماده میشم.یکمی چندروزه بد خوندم ولی امید دارم.خیلییییییییی.